دفاع از حرم پس از رضایت همسر| گفتگویی که زمینهساز یک حرکت بزرگ شد
به گزارش نوید شاهد استان قم، سمیه عسگری «همسر شهید ابراهیم رشید فرمانده تخریب کل سوریه» در سال 1361 در شهر قم و در محله امام متولد شد. سال 1379 تازه تحصیلات متوسطه را به پایان رسانده بود که ازدواج کرد. فرزندانش سید میلاد محسنی سال 1380 و سید مهرداد محسنی در سال 1383 متولد شدند.
با توجه به علاقهای که به خانهداری داشت از همان ابتدا ماندن در خانه را به کار در بیرون ترجیح داد. بعد از مدتی به دلیل برخی مشکلات مجبور شد که توانمندی خود را بالا ببرد تا بتواند به منبع درآمدی دست یابد. ابتدا به مرکز فنی و حرفهای مراجعه کرد و با گذراندن دورههای صنایع دستی از جمله سفالگری، معرق، گلیم و جاجیم و... و البته به خاطر هوش و استعدادی که در این زمینه داشت، به سرعت رشد کرد، چندی نگذشته بود که تعاونی به نام «خورشید» را راهاندازی کرد و همه اعضای خانواده را نیز در آن به کار گرفت.
پس از آن به مرور کار را توسعه داد. در کنار آن، ابتدا نایب رئیس اتحادیه صنایع دستی قم و نماینده قم در اتحادیه صنایع دستی کشور و عضو هیئت مدیره صنایع دستی کل کشور شد. نمایشگاههای متعددی را نیز در زمینههای مختلف صنایع دستی در شهر قم و تهران برپا کرده که از جمله آنها میتوان به نمایشگاه بین المللی صنایع دستی با حضور هفده کشور و 1000 غرفه در مصلای تهران اشاره کرد.
وی در کنار کار در این حوزه، در زمینه نورافشانی نیز سالها فعالیت داشته، بطوریکه غالب نورافشانی اعیاد ملی و مذهبی در شهر قم سالهاست که توسط شرکت تحت مدیریت ایشان انجام میشود. در ادامه گفتگو با این همسر موفق شهید را میخوانید.
مسئولیت پدری
سمیه عسگری در این گفتگو از آشناییاش با شهید رشید و مسئولیت پذیری شهید نسبت به فرزندانش گفت: آشنایی من با ابراهیم، به تابستان 1390 برمیگردد که آن زمان بیشتر تمرکز من در کار روی نور افشانی مجالس و محافل بود که از نظر اجتماعی خیلی کار مردانهای به حساب میآمد. خوب یادم هست اولین بار، ابراهیم به طور کاملا اتفاقی جلوی در شرکت مرا دید که مشغول انتقال بستههای سنگین تجهیزات به داخل شرکت بودم!!
به دنبال من وارد شرکت شد و در مورد کار من سؤال کرد و من هم کاملا عادی برایش توضیح دادم که کار ما نورافشانی است و اینها ادوات لازم برای این کار است و ادامه توضیحات... ابراهیم همچنان با تعجب به حرفهای من گوش میکرد و هر لحظه بر شدت بُهت زدگیاش افزوده میشد!
بعد از پایان توضیحاتم گفت: خب حالا این کارها را چه کسی انجام میدهد؟ من جواب دادم: خودم؛ با تعجب پرسید: چطور این کارهای سنگین انفجارات و... را شما خودتان انجام میدهید؟ این کار برای آقایان هم سنگین است چه برسد به یک خانم!
خلاصه آن روز ابراهیم حسابی به کار من به عنوان یک خانم جذب شد و دو تا دودزا ضامندار هم از من خرید و گفت که باز هم مزاحم شما میشوم و رفت!
از همان زمان پای ابراهیم به شرکت ما باز شد و هر هفته برای خرید و انجام امور مرتبط با آن به شرکت میآمد. در آن زمان من هیچ اطلاعی از این نداشتم که ابراهیم عضو سپاه است و خریدها را برای آنجا انجام میدهد و بعد از ازدواج تازه متوجه این مسئله و موقعیت حساسی که در سپاه داشت، شدم و تنها چیزی که از کار ابراهیم میدانستم این بود که آموزش پاراگلایدر میدهد، همین و بس.
در آن زمان من تازه از همسرم جدا شده بودم و دو فرزند داشتم و به دلیل سختیهای زیادی که تحمل کرده بودم، به شدت نسبت به ازدواج، بیمیل شده بودم و روحیه زنانه در من بسیار کمرنگ شده بود.
مدتی از رفت و آمدهای ابراهیم به شرکت میگذشت که یک روز با کلی حاشیه رفتن، بحث خواستگاری و ازدواج را مطرح کرد. ابراهیم در آن زمان 26 ساله و چهار سال از من کوچکتر بود و علاوه بر آن پسر مجرد بود و همین مسائل باعث شد در همان ابتدا بدون فکر کردن به دیگر مسائل، جواب منفی بدهم!
با اصرارهای ابراهیم خواستم تا مسئله را با خانوادهاش مطرح کند و او هم این کار را کرد و با مخالفت شدید آنها مواجه شد، البته به نظر من حق هم داشتند؛ از سوی دیگر خانواده من هم به هیچ عنوان موافق این ازدواج نبودند و نگران بودند که دوباره مشکلات زندگی قبلی برای من تکرار شود!
با وجود همه این مسائل اطمینان ابراهیم نسبت به تصمیمی که گرفته بود همه را مجاب کرد که با این ازدواج موافقت کنند و نهایتا در دوازدهم اسفندماه سال 1391 ما طی یک مراسم ساده ازدواج کردیم و زندگی مشترک ما آغاز شد.
بعدها مادر ابراهیم تعریف میکرد که به ابراهیم گفته بود: پسرم تو مگر نمیخواهی صاحب فرزند شوی و زندگی عادی داشته باشی؟ سمیه دو فرزند دارد و آن هم پسر! خیلی کنار آمدن با آنها برایت سخت خواهد بود؛ ابراهیم در پاسخ گفته بود: من دو فرزند دارم «فرزندان سمیه» همین که آنها را بزرگ کنم و به ثمر برسانم، خدا را شاکرم و این نشان از آن دارد که از همان لحظه خواستگاری خود را در جایگاه مسئولیت پدری میدید!
پدر، دلم برایت تنگ شده است
وی به نقل از موقعیت شغلی حساس شهید ابراهیم رشید پرداخت و نحوه برخورد شهید با فرزندان را اینگونه عنوان کرد: بعد از ازدواج با ابراهیم من تازه متوجه شدم که او عضو سپاه ولی امر «سپاه رهبری» و جزو حلقه اول حفاظتی ایشان است و موقعیت و جایگاه بسیار خاص و مهمی دارد اما در ارتباط با من و بچهها اینقدر فروتن و ساده بود که لحظهای این موقعیت به ذهنمان خطور نمیکرد.
ابراهیم بسیار مهربان و صبور بود و به قدری با من با احترام و محبت رفتار میکرد که کمکم مرا نیز از دنیای سرد درون خودم بیرون آورد؛ این توجه و محبت در مورد میلاد و مهرداد، چندین برابر بود و ابراهیم جایگاه ویژهای برای خود نزد بچهها ایجاد کرده بود. خاطرم هست سال تحویل سال 1392 بود و ما در شمال بودیم و ابراهیم در معیت مقام معظم رهبری در مشهد بود؛ تماس گرفت که از احوال ما جویا شود، بعد از گفتگو، میلاد گفت: مامان میخواهم برای عمو ابراهیم پیامی بنویسم... گوشی را از من گرفت و به ابراهیم پیام داد که «پدر، دلم برایت تنگ شده است»!
با دیدن این پیام به شدت خوشحال و متعجب شدم؛ تا پیام را ارسال کرد، ابراهیم با ذوق و خوشحالی وصف ناپذیری تماس گرفت و آن روز به گفته خود ابراهیم، یکی از زیباترین روزهای زندگیاش شد که بچهها او را در جایگاه پدری پذیرفتهاند!
ابراهیم، به شدت روی بچهها حساس بود و وقت زیادی را برای تربیت و مراقبت از آنها صرف میکرد، حتی بیشتر از من. جالب اینکه بارها به بچهها تاکید کرده بود، هر وقت مشکل یا کاری دارید با من تماس بگیرید نه با «مامان سمیه».
بچهها هم با ابراهیم بسیار صمیمی و دوست بودند، حتی بیشتر از من! اگر کاری داشتند و یا با مشکلی مواجه میشدند، بلافاصله با ابراهیم مطرح میکردند و واقعا او را مانند پدر دوست میداشتند و به او کاملا اعتماد داشتند؛ حتی میشد که مسائلی را با ابراهیم مطرح میکردند اما به من چیزی نمیگفتند!
من شش سال با ابراهیم زندگی کردم و در این شش سال واقعا مانند ملکه با من رفتار میکرد. از من جلوتر راه نمیرفت و پیش از من نمینشست! مرا کمتر از عزیزم و جانم و نفسم صدا نمیزد و هر لحظه دوست داشتنش را با پیام و تماس به من یادآوری میکرد و همین رفتار مهربانانه و عاشاقانه ابراهیم بود که مرا هم به شدت مجذوب و عاشق او کرد، بطوریکه بعد از 5 سال که از شهادتش میگذرد، من که زنی قدرتمند و اجتماعی هستم هنوز نتوانستهام به زندگی بازگردم!!!
در کنار اینهمه مهربانی و مسئولیتپذیری در خانواده، نسبت به کارش نیز حساس بود و ضمن انجام تمام و کمال وظایفش، نسبت به حقالناس توجه داشت. یادم هست بارها اتفاق افتاد که برای اضافهکاری میماند و نهایتا بدون خوردن ناهار و گرسنه از سر کار برمیگشت، وقتی علت را جویا میشدم میگفت: من قرار نبوده که اضافهکار بمانم! حالا که خودم خواستم و ماندم، حق ندارم غذایی را که برای نیروهای اجباری در نظر گرفته شده بخورم! این حساسیت در بخشهای مختلفی که در آنها عهده دار مسئولیت بود نیز به چشم میخورد!
جزو 5 نفر اول تخریب در کشور بود
سمیه عسگری در خصوص جایگاه شغلی همسر شهیدش افزود: ابراهیم یک شخصیت چند بُعدی داشت و همین امر سبب شده بود همسر مهربان و قوی و پدری صمیمی و حامی و رزمندهای توانمند و شجاع باشد. به گونهای که به گفته فرماندهانش جزو 5 نفر اول تخریب در کشور، بعد از دفاع مقدس به حساب میآمد و امروز هم بعد از شهادتش اسم رمز رشید، برای فرماندهان تخریب سوریه در نظر گرفته شده است و اینگونه رشادت و شجاعت و ذکاوت او هر لحظه یادآوری میشود!
ابراهیم جزو معدود نیروهایی بود که در زمینههای رزمی به عنوان استاد برای بازآموزی سرداران به آنها تدریس میکرد و پیشرفت او در زمینههای مختلف، با چنان سرعتی انجام شد که در سن 32 سالگی به سمت فرماندهی تخریب کل سوریه رسید.
اگر در سوریه موثر باشی، باید بروی!
سمیه عسگری از اعزام شهید ابراهیم رشید به سوریه گفت: با شروع جنگ سوریه کمکم شاهد تغییراتی در حالات ابراهیم بودم که نشان میداد دلش میخواهد برای جنگ به سوریه برود اما هیچگاه حرفی به من نمیزد؛ یک روز که ابراهیم بسیار آشفته به خانه آمده بود، درحالیکه هیچگاه نگرانی کار را به خانه نمیآورد، با اصرار و التماس خواستم که علت را توضیح دهد، بعد از کلی حاشیه رفتن نهایتا در مورد دو تن از دوستانش که در سوریه به شهادت رسیده بودند صحبت کرد؛ خیلی ناراحت بود و فکر میکرد میتواند در جبهه سوریه موثر باشد!
وقتی دیدم که چقدر مشتاق رفتن است، به او گفتم که خب چرا نمیروی؟ با تعجب پرسید که یعنی تو راضی هستی که بروم؟! گفتم برای من خیلی خیلی دوری از تو و نبودنت کنارمان و تنهایی سخت است اما وقتی تو لباس سبز سپاه را پوشیدی، یعنی اولویت، وطن و خاک کشورمان است و خانواده بعد از آن قرار دارد! اگر فکر میکنی که میتوانی در سوریه موثر باشی، باید بروی! با شنیدن این حرف، هم خوشحال شد و هم متعجب؛ اما به هر حال همین گفتگو زمینهساز عزیمتش به سوریه شد و البته شهادت!!
شهادت و دنیایی که پایان یافت
همسر شهید ابراهیم رشید فرمانده تخریب کل سوریه خاطراتی را از شهادت شهید ابراهیم عنوان کرد: شب ساعت 9 و ربع بود که فرمانده ابراهیم با گوشی من تماس گرفت و پرسید که از ابراهیم خبر داری؟! من که چند ساعت قبل با ابراهیم صحبت کرده بودم، پاسخ دادم چطور؟!
گفت: یک شایعاتی اینجا پیچیده، میخواستم بدانم از او خبر داری یا نه؟ پرسیدم چه شایعاتی و او با تکرار اینکه شایعه است و میگویند شهید شده، خداحافظی کرد!!
من در عین بهتزدگی، اصلا جدی نگرفتم که ابراهیم شهید شده باشد و نمیدانم چرا کاملا مطمئن بودم که یک شایعه هست و بس.
من از قبل، هر وقت نگران ابراهیم میشدم سراغش را از رانندهاش میگرفتم. بعد از صحبت با فرمانده ابراهیم، به رانندهاش پیام دادم و حال ابراهیم را جویا شدم که او در پیامی به من خبر داد که ابراهیم شهید شده است.
آن موقع در شرکت بودم، همانجا روی زمین نشستم و تمامی بدنم بیحس شد! انگار دنیا پایان یافته بود!
جریان شهادت ابراهیم اینگونه بود که در مسیر جاده تدمر- دیرالزور سوریه در اثر برخورد با تله انفجاری در تاریخ یکشنبه دهم تیرماه سال 1398 به شهادت میرسد.
با رفتنش، من چونان پرندهای در قفس گرفتارم، تا روزی که باز چشمانم به چهره معصوم و مهربانش روشن شود.